امام صادق:
هوا سرد است و ترس آور
درختان زرد و پژمرده
درختانی که عریانی حیا از یادشان برده
.
.
.
مسافر خسته و غمگین
بدوشش بار بس سنگین
همان باری که میدانی
همان غمهای ویرانی
همان امید بی پایان
همان شبهای طوفانی
.
.
.
درخت اما همان آزاد مرد فصل عیاری
تنش در شعله ها سوزان،سایه اش اما
شور و شوق هستی اش را در درون خسته مرد مسافر جای داده
.
.
.
درختا ای تنت تک سرپناه مردم بی کس
درختا ای بلندی در نگاهت شاخه نارس
درختا ای که از دوران مستی جام داری
ای که در افکار جان آسای مردم جای داری
بهاران شو
بهاری کز تنت سرمای بی برگی بپا ریزد
بهاری کز درونت برگ شیدایی بپا خیزد
درختا تک پهلوان عرصه آزاد مردان
بهاران شو
بهاران شو
(این شعر برای اونایی هست که فراموش کردن کی بودن)
شهاب ولایتی
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
که این غریب نهاده است سر به زانویش
کجای حادثه افتاده است بازویش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش