انا لله و انا علیه راجعون
مادر بزرگ دوست عزیزمون جناب آقای بخشی زاده دعوت حق را لبیک گفتند به همین مناسبت مجلس ختمی روز دوشنبه 22 فروردین ماه 1390 از ساعت 17:30 الی 19 در مسجد علی بن موسی الرضا(ع) واقع در خیابان 17 شهریور خیابان شهید قادری برگزار می گردد .
آقای بخشی زاده به شما وخانواده محترم تسلیت عرض نموده ، از خداوند متعال برای آن مرحومه رحمت و غفران الهی و برای سایر بازماندگان صبر و شکیبایی آرزومندیم.
سلام
گذر زمان بار دیگر ما را در آستان زنده شدن طبیعت قرار داد. زمینی که در زمستان از خود شادابی باقی نمی گذارد، با آمدن بهار بر خود می لرزد و دانه های نهفته در خود را آماده سر بر آوردن از میان خاک می سازد بطوریکه اگر انسان برای اولین بار بود که این تبدیل و تغییر نسبتاً ناگهانی را می دید انگشت حیرت به دندان میگرفت
تحویل سال و آمدن ربیع، انسان را به یاد عید باستانی نوروز و مراسم خاص آن می اندازد ضمن تبریک این عید باستانی بر همگان حال می خواهیم نگاهی گذرا بر تاریخچه آن داشته باشیم.
ایران باستان و آداب نوروز
مورخان برای نوروز آدابی را برشمرده اند که از قدیم الایام در میان پارسیان مرسوم بوده است. که به طور خلاصه به شرح آن ها می پردازیم:
1- اسب دوانی : یکی از بازیها و سرگرمیهای ایام جشن نوروز اسب دوانی و چوگان بازی بوده است
2- کشتی گرفتن: از دیگر سرگرمیهای ایام نوروز کشتی گرفتن پلوانان در میدانها بوده است.
3- جامه نوروزی: لباس نو پوشیدن خود و خانواده، سرمه کشیدن به چشم و معطر ساختن بدن و لباس و بستن زینت و زیور به خود از آدابی بود که در نوروز ایرانیان به انجام آنها مقید بودند. انتخاب نوع رنگ لباس که عموماً سرخ و سبز بوده است برای افزایش شادی ناشی از آمدن نوزور جلوه ای خاص داشته است.
4- حنا بستن: در کنار لباسهای نو و زیبا برای افزایش زیبایی، مردم دست و پای خود را حنا می بستند.
5- حلوا و شیرینی: تهیه و خوردن حلوا و شیرینی و عمومیت یافتن آن بین مردم در نوروز، از آدابی است که تا کنون نیز ادامه دارد.
6- آرایش و آذین: ایرانیان در نزدیکیهای نوروز ضمن آراستن خود، منازل و کوچه ها را نیز آذین می بستند و به پاکسازی محل سکونت و کار خویش می پرداختند.
7- آزادی زندانیان: در ایام نوروز زندانبانان بر زندانیان آسانتر می گرفتند و برخی از آنها نیز از زندان آزاد می شدند. به باور ایرانیان، جمشید در نوروز چینین کرد و از آن پس این سنت همه ساله اجرا می شود و حکومت و مردم به آن پایبند گردیدند.
8- هدیه های نوروزی: در ایران هنگام عید داد و ستدهای نوروزی در میان شاهان و مردم معمولی رواج داشته و تا همین سالها این سنت انجام میشده است. این داد و ستدهای به دو گونه بوده اند، یکی از آنها که معمولترین و عمومی ترین بود همان هدیه و بخششی بود که از طرف بزرگترها به زیر دستان و کوچکترها داده می شد. و دیگری که شاید داد و ستدی که در ایام نوروز انجام می گرفت پیش کشهایی بود که از طرف سران سپاه و درباریان و مالکان به دربار فرستاده می شد.
9- هفت سین نوروزی: یکی دیگر از آیین های نوروزی که از دیرگاهان پیشینه داشته وهم امروز تقریباً درهمه شهرهای ایران رواجی دارد چیدن سفره « هفت سین » است. سبب گزینش هفت سین روشن نیست، اما عدد هفت یکی از اعداد مورد احترام و مذهبی ایرانیان باستان بوده است. احتمال می رود هفت سین را به مناسبت هفت امشا سپند برگزیده باشند، همچینین محتمل است سفره هفت سین دگرگون شده سفره ای باشد که در ایام فروردگان برای پذیرایی از فروهرهای درگذشتگان در اطاق مرده و یا بالای بام خانه ها می گذاشتند.
به هر حال انتخاب هفت سین و اینکه هرسین را به نام کدام امشاسپند نام کرده و سبب آن انتخاب چه بوده است هنوز بر کسی معلوم نیست. بعضی هم معتقدند که بجای هفت سین، هفت شین هم می تواند باشد.
10- سبزی کاری : مردم چند مدت قبل از آغاز نوروز در ظرفهای کوچک گندم و جو و عدس و مانند اینها تهیه می کردند و آنها را در همان ظرفها سبز می کردند که در منزل ویا هفت سین می گذاشتند و با دیدن آن طبیعت را به خاطر آورده و سبزه بهار را به خانه های خود نوید می دادند.
11- تبریک نوروزی: از آیین های دیگر نوروز گفتن تبریک به یکدیگرست، بطوریکه هر شخص با دیدن خویشان و یا دوستان خود آمدن نوروز را تبریک گفته و آرزو می کند که طرف مقابل صد سال و یا هزار سال زنده باشد و نوروزهایی را درک کند.
آداب و سنن دیگری نیز در نوروز وجود دارد که همه آنها را می توان در نغمه سرایی، خنیاگری، باده گساری و چنگ زنی خلاصه کرد. بهر حال به نظر می رسد که همه آداب و سنن نوروز در جهت شادمانی و بهره گیری بیشتر از طبیعت و لذات دنیوی است.
ارزش دوست خوب!
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
حالا شما دو راه برای انتخاب دارید:
1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید،
2) یا آن را پاک کنید گویی دلتان آن را لمس نکرده است..
همانطور که می بینید، من راه اول را انتخاب کردم.
" دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند."
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....
دیروز، به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده، اما امروز یک هدیه است
مردی با 39 همسر که بزرگترین خانواده دنیا را دارد !
زیونا چانا (Ziona Chana) به همراه 39 همسر و 94 فرزند و 14عروس و 33 نوه اش در یک خانه بزرگ زندگی میکند البته لفظ ساختمان شاید برای توصیف آن بهتر باشد چون این منزل چهار طبقه بیش از یکصد اتاق مجزا دارد و در مرکز دهکده باکتوانگ (Baktwang) در ایالت میزورام (Mizoram) هندوستان قرار گرفته است.
زیونا چانا همراه با همسران و فرزندانش
آقای چانا می گوید: من از اینکه بنده خاص خدا بوده ام خوشحالم و او مسئولیت نگهداری از افراد زیادی را به من داده است. من از اینکه 39 همسر دارم و بزرگترین خانواده جهان را اداره می کنم خوشحالم.
اداره این اردوگاه بزرگ و 181 نفره به انضباط نظامی نیاز دارد و زاتیانگی مسن ترین همسر چانا وظیفه نظم و ترتیب دادن به امور این منزل بزرگ و شست و شو، پخت وپز و تمیز کردن را برعهده دارد. برای یک وعده غذای این عده بیش از 30 مرغ، 60 کیلو سیب زمینی و 100 کیلو برنج نیاز است. آقای چانا سابقه ازدواج با ده زن در یک سال را هم دارد و همیشه جوان ترین زن با او زندگی می کند و سایر زنان باید در سایر اتاقها و طبقات منزل باشند.
یکی از همسران او می گوید : تمام اعضای خانواده معمولا همراه هستند و نظام این خانواده بزرگ بر اساس عشق و احترام متقابل به یکدیگر بنا شده و همگی برای آقای چانا احترام یکسانی قائلند.
رینکمینی یکی از زنان او که 35 سال دارد چانا را خوش تیپ ترین مرد دهکده می داند. او 17 سال قبل و پس از نامه ای که از چانا برای دعوت به زندگی مشترک دریافت کرد به عقد او درآمد. چانا با وجود اداره این تعداد همسر باز هم به فکر ازدواج است و در تدارک سفری به آمریکا برای ازدواجی جدید برای گسترش خانواده اش در آنجاست.
زیونا چانا با گروه 39 نفره همسران
ببینیم ؛ نکنه یه وقت فکرای ناجور کنید و شما هم بله و از این حرفاها ؟!
این ایمیل باعث نشه که یه وقت شما آقایونی که در جریان شاهکار این بنده خدا (زیونا چانا) قرار گرفتید بفکر تجدید فراش بیفتید و ناغافل خودتونو جای اون بگذارید و بخواهید بیش از یک همسر اختیار کنید ها ...
نه این فقط محض اطلاع بود و بس ...
از قدیم گفتند خدا یکی، یار یکی، یعنی همون یکی که دارید کافیه
مخصوصا شما آقایون خوب و خانواده دوستی که از مهارت های همسرداری هیچی کم ندارید که همین مهارت ها ممکنه کار دستتون بده
آره همون یکی که دارید نگاهش دارید و قدرشو بدونید؛ بیشترش پیشکشتون
اصطلاح 120 سال زنده باشی از کجا آمده؟
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...
در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما خوانندگان گروه سها می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شوند حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.