نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
که این غریب نهاده است سر به زانویش
کجای حادثه افتاده است بازویش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش