لبها برای بوسه زدن آفریده شد
دلها برای ثبت حقایق جریده شد
قلبی سفالی از روی دستان بیدلی
سر خورد و کاسه دگری لب پریده شد
آهو که چشمهای مرا خیره کرده بود
از ترس دام مکر و حوسها رمیده شد
آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
در سرخ و زرد جام شفق آرمیده شد
آن سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
با آهو و کبوتر ما هم عقیده شد
یوسف به آن رها شدن از چاه دل نبست
آندم که گرگ نفس زلیخا دریده شد
آن قرص نقره ای و طلائی ماه هم
وقتی شنید قصه ما را خمیده شد
ما را برای خلق غزل آفریده اند
کی می توان به نام تغزل قصیده شد
هماره برقرار ...